|
مزاحم _ خب خانم درست به حرف من گوش كنيد و جواب دهيد. نه نه عجلهاي در كار نيست. شما داخل كوچه ميشويد و مردي از شما ميپرسد كه خانه آقاي ربيعي كجاست و شما جواب ميدهيد كه من آقاي ربيعي را نميشناسم. تا اينجا را قبلاً توضيح دادهبوديد … _ بله من وارد كوچه شدم و آن آقا آمد جلو و گفت كه آيا من آقاي ربيعي را ميشناسم يا نه؟ _ خب، شما چه جوابي داديد؟ _ من، من، چه بايد ميگفتم. گفتم : آري و راه افتادم كه بروم _ دقيقاً فاصله شما چقدر بود ؟ _ حدوداً دو متر نه شايد هم… اصلاً درست يادم نيست كه دقيقاً فاصلهام چقدر بودهاست نه... تا اينجا را هر كسي شنيده است اما اينكه يك حاج آقاي محترم مزاحم مردم بشود يك جورهايي آدم را اذيت ميكند امّا آيا يك همچين آدمي وجود خارجي خواهد داشت يا نه؟ آري اين عين يك واقعه است كه اتفاق افتاده است. امّا آن زن به من گفت كه تو بايد اين مطلب را داستان كني امّا به اعتقاد من اين جريان با همه مهم بودنش نميتواند يك داستان باشد هر چند كه كسي كه تعريف كردهاست همان كسي باشد كه در خانه تو را زده باشد و تو درهمين وقت در حال كه نگارش داستاني باشي؛ داستاني كه مدتهاست زندگي تو را مختل كردهاست. امّا تو آمدي و نشستي و گريه كردي و نه … اين نميتواند سريدن آن حلقه اشك را بر گونه هايت نشان بدهد من آن حلقه را كه روي صورتت ديدم را ميخواهم بنويسم هرچند كه آن كلمه باشد يا نباشد، اين مهم است كه آن كلمه بر صورت زخمي تو جاري شد و همين طور پايين آمد. امّا تو ناراحتي كه چرا دارم از تو بازجويي ميكنم … اصلاً من ميشوم همان بازجو و ميپرسم تو بايد همانطور كه بعدها ميخواهي جلوي قاضي جواب بدهي به من پاسخ بدهي و اين طور نلرزي. نميدانم چرا از اينطور از لرزيدن تو چندشم ميشود؟ _ پس شما رفتيد توي آن كوچه و آن حاج آقا هم دنبال شما راه افتاد و داخل كوچه شد؟ _ بله _ امّا خودتان واقفيد كه يك جاي كار هنوز ميلنگد. راستش تصورش هنوز هم كمي مشكل است اين كه يكي بيايد و به شما بگويد كه… و هيچ چيز ديگري هم نگويد و همينطور راهش را بكشد و بيايد داخل كوچه دنبال شما. مطمئن هستيد نكتهاي را از قلم نيانداختهايد؟ _ خب راستش حالا كه فكر ميكنم ميبينم حتماً به فرمايش شما بايد يك چيزهاي ديگري هم ميان ما گذشته باشد. آهان يادم آمد همان سر خيابان يك چيزي هم از من پرسيد؟……….. • هر چه كه به حرفهايش فكر ميكنم حرفهايي كه آن روز در آن جلسه دادگاه زد را هيچگاه نميتوانم از ياد ببرم. من چه بخواهم و چه نخواهم بازنده اين دادگاه كسي نبود جز من. سالها از آن شب ميگذرد و من اين داستان را بارها و بارها بازنويسي كردهام امّا هر چه به همسرم نگاه ميكنم نميتوانم آخر قصه را بنويسم و هر بار او متهم اين پرونده است و من نويسندهاش شايد هم مثل منشي دادگاه … و دائم از نويسندهاي مينويسم كه روزي مرد محترمي بودهاست و ته يك كوچه اسير زني شدهاست و زن حالا سالهاست كه مجبورش ميكند كه قصهاش را بنويسد و هنوز هم آن زن در خانه نويسنده است و از قصه راضي نيست و ميگويد: هي! اين نيست. دوباره بنويس حاج آقا….
مهدي كفّاش اسفند ماه 1381
|
|